طرفداری- ابتدا پیشگفتاری که فیلیپ لام در آغاز این مجموعه:
من بیست و هفت سال دارم و در باشگاه بایرن مونیخ، بهترین تیم آلمان بازی می کنم. من عضوتیم ملی آلماننیز هستم، تیمی مملو از بازیکنان جوان و امیدوار کننده که می خواهم با آنها در سال 2012 فاتح رقابت های یورو شوم، رقابت هایی که به میزبانی لهستان و اوکراین برگزار خواهد شد. دوران فوتبالی امتا به حال سرشار از نقاط اوج و موفقیت بوده است، اما بی تردیدهنوز اتفاقات زیادی در پیش است. این کتاب از نوع کتاب هایی است که من هنگام جوانی،به خواندن آنها تمایل داشتم. این کتاب در این باره است که فوتبال حرفه ای امروزی چه کارکردی دارد. چون یک بازیکن مدرن فقط نباید فوتبال بازی کند، او باید برای پیشرفت خود به طور دقیق برنامه ریزی کند، با مدیران، مربیان و بازیکنان مختلف کنار بیاید، خود را با سیستم های بازی متفاوت و چالش برانگیز وفق دهد، با رسانه های باریک بین و ایرادگیر رفتار مناسبی داشته باشد، زندگی به عنوان یک شخصیت مهم و مشهور را یاد بگیرد و به مسئولیت خود به عنوان شخصی سرشناش آگاه باشد. این کتاب در این مورد است که من چگونه با این توقعات و انتظارات روبرو شده و شروع موفقیت آمیزی در فوتبال داشته ام. من برای این کتاب عنوان «تفاوت ظربف» را انتخاب کرده ام، چون اغلب این جزئیات و ظرافت ها هستند که در نحوه پیشرفت یک بازیکن حرفه ای در دنیای فوتبال نقشی تعیین کننده دارند. شانزده فصل این کتاب درباره این ظرافت ها توضیح می دهند. در ابتدای هر فصل نکاتی را آورده ام که برای من از اهمیت بسیار خاصی برخوردار بوده اند، پرسش هایی مهم برای هر ورزشکار و هر خواننده ای که بخواهد درک بهتری از فوتبال داشته باشد، در هر فصل پاسخی متناسب به این پرسش ها ارائه شده و توضیح می دهم که لحظات کلیدی دوران فوتبالی ام چگونه پیش رفته اند. همچنین در سرآغاز هر فصل به این نکته اشاره شده که چه آموزه هایی از آن فصل می توان انتظار داشت. این کتاب تصویری از شغل یک بازیکن حرفه ای فوتبال را ترسیم می کند و این که من چه دیدی نسبت به این شغل دارم. بازیکن حرفه ای فوتبال بودن شغلی بسیار سنگین و سختیاست و با آنچه که در تلویزیون دیده می شود بسیار تفاوت دارد. با این همه بازیکنی حرفه ای بودن شغلی زیبا و شغل رویایی من است. آرزو می کنم که این کتاب کمکی باشد بهاندکی بهتر درک شدن این شغل و ورزش فوتبال با همه تنوع آن.
استفاده از امکانات، انعطاف پذیری در لحظه مناسب،با وسواس به جزئیات توجه کردن، یادگیریِاعتماد به نفسداشتن، نزدیک شدن به موضوعات نامحتمل
موبایلم زنگ میخورد.
«بله بفرمایید؟»
«فلیکس ماگات هستم.» این جمله مثل یک آکاردئون کش می آید.
ماگات؟ ماگات معروف؟ ناگهان قدرت تکلم از من گرفته می شود.
«فیلیپ؟»
«آقای ماگات؟»
«من می خوام تو را به تیم اشتوتگارت ببرم.»
در این لحظه انگار چیزی به ذهنم نمی رسد و فقط برای لحظه ای کوتاه نفسم را در سینه حبس می کنم.
«به این موضوع فکر کن»، فلیکس ماگات این را می گوید و گوشی را می گذارد.
فکر کنم؟ در چه موردی؟ من نوزده سال دارم و تازه آخرین بازی فصل را با تیم آماتورهای بایرن مونیخ پشت سر گذاشته ام و در چنین لحظه ای فلیکس ماگات تماس می گیرد. وی برای تیم اشتوتگارت سرانجام بعد از سال ها ناکامی، جواز حضور در لیگ قهرمانان را به دست آورده و حال سرگرم تدارک دیدن کادر تیمش برای فصل بعد است و می خواهد من را هم جذب کند.
باید واقعیت ها را دسته بندی کنم. خوب، هم اکنون دو سال است که به طور مرتب برای تیم آماتورهای بایرن مونیخ در سمت راست زمین به میدان می روم و واضح است که الان باید اتفاقی بیفتد. اینکه می بایست در این فصل به بازیکنی حرفه ای تبدیل شوم در قراردادی که دو سال پیش امضا کرده ام، قید شده است. اما رفتن از تیم آماتورها به تیم اصلی بایرن مونیخ قدمی بسیار بزرگ است، حتی اگر بازیکنان تیم اصلی در همین زمین کناری تمرین کنند. ما هر روز می توانیم صدای حرف ها، خنده ها و نفس نفس هایشان را بشنویم. ستاره های بایرن مونیخ، اشتفان افن برگ، جیووانی البر، الیور کان، اوون هارگریوز. من برای این بازیکنان احترام زیادی قائل هستم و به ذهنم هم خطور نمی کرد که آنها فقط فوتبال بازی می کنند. برخی مواقع یکی از ما بازیکنان آماتور به تمرین تیم اصلی فراخوانده می شد، چون آنها برای بازی تمرینی خود یک بازیکن کم داشتند. پس حتی بازیکنی از تیم آماتورها هم می توانست با آنها فوتبال بازی کند، اما این به چه معنا است؟ یکی از بازیکنان آماتور وارد زمین تمرین تیم اصلی می شود و قبل از اینکه بتواند خود را به سرعت، انرژی و تکنیک این بازیکنان حرفه ای عادت دهد، مجبور است به جمع بازیکنان آماتور بازگردد، بدون اینکه نشان دهد که او هم می توانسته با آنها بازی کند، اگر....
این «اگر» مشکل بزرگی بود. می دانستم که تفاوت بین من و بازیکنان حرفه ای خیلی زیاد نیست. اگر اجازه داشتم به طور مرتب با این بازیکنان بزرگ تمرین کنم، اگر هر روز می توانستم این بازیکنان بزرگ را در تمرین ببینم، اگر این فرصت به من داده می شد تا در هر تمرین خودم را با آنها بسنجم،می توانستم ثابت کنم که می توانم با آنها رقابت کنم، که تمرین با بازیکنان بزرگ من را به بازیکن بهتری تبدیل می کند، که از کیفیت لازم جهت بازی کردن برای بایرن مونیخ برخوردار هستم. اما هنوز نتوانسته ام در جمع بازیکنان حرفه ای کیفیت خود را بروز دهم. در نوامبر سال 2004 در دیدار بایرن مونیخ مقابل رن از رقابت های لیگ قهرمانان اروپا، دو دقیقه قبل از اتمام بازی من به عنوان بازیکن تعویضی با پیراهن شماره 29وارد میدان شدم. بایرن مونیخ در آن زمان از این رقابت ها حذف شده بود و در این دو دقیقه من نتوانستم در استادیوم خالی از تماشاگر المپیک مونیخ چندان کار خاصی انجام دهم. در این دیدار مسئله، پول بسیار زیادی بود که در صورتی که با تیم اصلی پیروز می شدم به عنوان جایزه به من تعلقمی گرفت، پولی که بسیار بیشتر از حقوق ماهیانه امدر تیم آماتورها بود. وقتی که به میدان آمدم، همه چیز خوب به نظر می رسید. مارکوس فویلنر لحظاتی قبل با به ثمر رساندن یک گل، نتیجه بازی را سه بر دو به نفع بایرن مونیخ تغییر داده بود. اما یک دقیقه بعد با خوردن گل تساوی رویا به پایان رسید و جایزه لغو شد.
در حال حاضر برخورداری از جایگاهی در تیم اصلی بایرن مونیخ دور از دسترس به نظر می رسد و فلیکس ماگات به من پیشنهاد داده که به باشگاهی بپوندم که همانند بایرن مونیخ در لیگ قهرمانان اروپا حضور دارد. هر روز با بازیکنان حرفه ای تمرین کردن. تبدیل به بازیکنی حرفه ای شدن. با مشاورم تماس می گیرم. رومان به من توصیه می کند که قرار ملاقاتی با باشگاه بایرن مونیخ بگذاریم. باشگاه بایرن مونیخ موافق انتقال قرضی من به باشگاه اشتوتگارت است. ما راهی اشتوتگارت می شویم. فلیکس ماگات سرمربی باهوش و بی اندازه مهربانی است. وی می گوید که من را برای بازی در سمت راست خط دفاعی می خواهد، در پستی که در اختیار آندراس هینکل، بازیکن تیم ملی آلمان یا همان به اصطلاح مانشافتاست. به عقیده ماگات من می توانم در سمت راست خط میانی هم بازی کنم. یا اینکه هینکل در خط میانی قرار گیرد و من در پشت او در خط دفاعی به میدان روم. من می خواهم فقط بازی کنم و موضوع دیگری برایم مطرح نیست. به صورت مرتب بازی کردن در بوندس لیگا و در صورت امکان به عنوان بازیکن اصلی، رویای بازیکن نوزده ساله ای همانند من است. بعد از صحبت با ماگات به این نتیجه می رسمو مطمئن می شوم که او من را واقعاً می خواهد و من به طور مرتب بازی خواهم کرد. بعد از اینکه با رومان و والدینم صحبت کردم، با پیشنهاد فلیکس ماگات جواب مثبت می دهم.
در اولین روز تمرین با بازیکنان اشتوتگارت باید به سمت تک تک آنها بروم و خودم را معرفی کنم. هیچ کس من را نمی شناسد، البته به جزء چند بازیکن جوان که با آنها پیش از این در تیم ملی جوانان هم بازی بوده ام.
«سلام، من فیلیپ لام هستم......، سلام من فیلیپ لام هستم......»
الان در رختکن کمد و صندلی و جایگاه مخصوص خودم را دارم، در سمت چپم تیمو هیلد براند که قبلاً در تیم ملیهم بازی کرده، می نشیند و جایگاه سمت راستم متعلق به سیلویو مایسنر است. من می توانم شماره پیراهنم را انتخاب کنم و شماره 21 را بر می دارم. در رختکن برخوردها خشک است. یک نفر از من در مورد حال و هوای رختکن می پرسد و من از آن ابراز رضایت می کنم، چیز دیگری به ذهنم نمی رسد. اما در زمین تمرین استرس و نگرانی از من دور می شود، می دانم که می توانم فوتبال بازی کنم و می خواهم بدانم که آیا از توان رقابت با بازیکنان باتجربه برخوردار هستم. تمرین بسیار سنگین و جدی است. تیم اصلی در یک بازی تمرینی مقابل تیم ذخیره ها قرار می گیرد. من در تیم ذخیره ها بازی می کنم. مدتی طول می کشد که تا شرایط خودم را با بازی وفق دهم، اما صدای مربی را می شنوم که فریاد می زند: «فیلیپ». فلیکس ماگات در کارش آدم بسیار محترمی است. او من را به سمت خود فرا می خواند و در حالی که بازی متوقف شده به آرامی به من دستور می دهد که: «بیشتر در زمین حرکت کن و سعی کن خودت را همیشه در جریان بازی قرار دهی.»
با سری افکنده به زمین بازی بر می گردم، اما احساس گنگی من را فرا می گیرد. انگار یک غلتک از روی من رد شده است. اما بعد از تمرین هم تیمی هایم به من دلداری می دهند: «خیلی جدی نگیر، مربی می خواد بهت کمک کنه و به همین روش عمل می کنه.» در افکارم حرف های آنها ر تأیید می کنم. مربی از نحوه بازی من شاکی است و از من به شدت انتقاد می کند و با سایر بازیکنان نیز چنین برخوردی دارد. از نظر او من دیگر بازیکنی آماتور نیستم بلکه او به من به عنوان عضوی حقیقی از تیم نگاه می کند. او فقط می خواهد من تلاش بیشتری داشته باشم.
تلاشم را بیشتر می کنم و تمرین ها را جدی تر می گیرم. مربی دیگر چیزی به من نمی گوید. بنابراین عملکردی که از خود نشان می دهم باید مورد قبول او واقع شده باشد. به زودی شوخی های هم تیمی ها با من شروع می شود. شوخی کردن و جک گفتن یکی از دروس مکالمه در فوتبال حرفه ای است. اگر تو بتوانی توپ را از میان پاهای هم تیمی ات عبور دهی و در اصطلاح به او لایی بزنی، مورد تقدیر و تحسین سایر هم تیمی هایت قرار می گیری. بعد از گذشت چند روز دیگر خبری از آن حالت خشک و بی روح در رختکن نیست و بیشتر صحبت ها در مورد فوتبال است. هم تیمی ها یکی پس از دیگری به سراغ من می آیند و می خواهند از نحوه تمرین در بایرن مونیخ و حال و هوای آنجا بدانند.

فصل 2003-04 در تاریخ سوم آوگوست آغاز می شود و ما در اولین بازی می بایست در خارج از خانه به مصاف تیم هانزاروستوک برویم. من در کادر تیم هستم اما برای این دیدار در ترکیب اصلی قرار نمی گیرم. در پست من در دفاع سمت راست، آندراس هینکل به بازی گرفته می شود. وی بسیار مسلط و خونسرد بازی می کند و من از روی نیمکت با احساس عجیب و غریبی بازی وی را زیر نظر می گیرم. واضح است که خواهان برد تیم هستم، اما می خواهم سهمیهم در این پیروزی داشته باشم. اولین تجربه بوندس لیگایی من برای اشتوتگارت به خاطر چند مصدومیت رقم می خورد. در ابتدای نیمه دوم مربی از تعدادی از بازیکنان می خواهد که خود را گرم کنند که من هم جزء آنها هستم. در اواسط نیمه دوم ما با گل زنی امره سابیچ با نتیجه یک بر صفر از حریف پیش می افتیم و حالا مربی تصمیم می گیرد که این نتیجه را حفظ کند. وی سیلویو مایسنر را از زمین بیرون می کشد، اما بازیکنی که می بایست جانشین او در زمین شود، هنوز به طور کامل از مصدومیتش رهایی نیافته است. ماگات آهسته آهسته به سمت نیمکت بازیکنان ذخیره می آید و می گوید:
«نه، تو نه» و در عوض به من اشاره می کند.
نمی توانم باور کنم. سیلویو قبل از بازی به من گفته بود که حضور در میدان اتفاقی است که می تواند سریع و غافلگیرکننده روی دهد و چون من مصدومیتی خاصی ندارم، این امکان وجود دارد که به محض نشستن بر روی نیمکت، به زمین مسابقه فرا خوانده شوم. مرسی سیلویو برای راهنمایی. بلندگوی استادیوم با صدای بلندی اعلام می کند: «بازیکن شماره 7، سیلویو مایسنر از زمین مسابقه خارج می شود و به جای آن بازیکن شماره 21، فیلیپ لام وارد میدان می شود.»
صدای پخش شده از بلندگو طنین خوشایندی برای من دارد. باید در سمت چپ خط میانی بازی کنم که خوب پست تخصصی من نیست، اما خیلی سریع اتفاقات خوبی از سمت راست زمین شکل می گیرد، توپ را از بازیکن مقابلم می گیرم و آن را خیلی سریع به گردش در می آورم، حمله ای سریع آغاز می شود و امره سابیچ موفق به ثمر رساندن دومین گل خود می شود. نتیجه بازی دو بر صفر می شود و ما از این به بعد اجازه هیچ اقدامی را به حریف نمی دهیم و بازی با همین نتیجه به پایان می رسد. همه از پیروی به دست آمده خوشحال و راضی هستند و فقط بازیکنی که دچار مصدومیت شده بود به خاطر اینکه ادامه بازی را از دست داده، چندان خوشحال نیست. در بازی های بعدی نیز فرصت های کوناهی برای حضور در میدان نصیبم می شود و در اغلب مواقع در سمت راست خط میانی و جلوی آندراس هینکل بازی می کنم. در یکی از بازی های جام حذفی تیمو وینتسل مصدوم می شود، بازیکنی که در سمت چپ خط دفاعی بازی می کرد، مربی بعد از این اتفاق از من می پرسد: «فیلیپ، می تونی تو پست دفاع چپ هم بازی کنی؟»
من هم بلافاصله می گویم: «مشکلی نیست.»
این تصمیم خیلی جسورانه و پرریسکی است، چون در تمام این سال ها به عنوان بازیکن فوتبال هرگز در چنین پستی بازی نکرده ام. اما اگر پاسخ منفی به این درخواست می دادم، فرصت بسیار خوبی را برای کسب تجربه از دست می دادم. برای بازی بعد یک نیمه در همین پست بازی می کنم و عملکردم نه چندان درخشان، اما راضی کننده و قابل قبول است. دو هفته بعد به عنوان دفاع سمت چپ در ترکیب اصلی تیم مقابل بورسیا دورتموند به میدان می روم و هنوز نمی دانم که از هم اکنون برای مدت پنج سال تمام در چنین پستی بازی خواهم کرد. اشتوتگارت از تیم قدرتمندی برخوردار است. فلیکس ماگات می داند که چگونه باید یک «تیم» را بسازد. یک خط دفاعی مستحکم و فشرده، الکساندر هلب به عنوان کارگردانی فوق العاده و چندین بازیکن جوان مثل من که حاضر هستند برای تیم فداکاری کنند. هم زمان با بوندس لیگا، رقابت های لیگ قهرمانان اروپا نیز شروع می شود و ما در گروهی سخت با تیم های منچستریونایتد، گلاسکو رنجرز و پاناتینایکوس آتن هم گروه هستیم. در بازی اول از این رقابت ها در شهر گلاسکو که با شکست ما همراه شد، من بازی نکردم، اما در آستانه بازی خانگی مقابل منچستریونایتد، من دو حضور اول خود در ترکیب اصلی تیم را تجربه کرده ام. با این وجود شرایط بازی های بوندس لیگا با لیگ قهرمانان قابل مقایسه نیست. منچستریونایتد با تمام ستاره هایش می آید، اسکولز و گیگز در خط میانی، ریو فردیناند در خط دفاع، کریستیانو رونالدو و رود فن نیستلروی در خط حمله. مطمئن نیستم که مربی جرأت کند و من را جلوی بهترین خط حمله اروپا در ترکیب اصلی تیم قرار دهد.
در تمرین اما شرایط رضایت بخش است، در بازی مقابل تیم مونیخ 1860 در شهر مونیخ من در مجموع بازی خوبی انجام دادم و حتی موفق به ساختن یک گل نیز شدم. بازخوردی که از این بازی می گیرم، دلگرم کننده و امید بخش است. تقدیر و تحسین هایی که شنیده می شود، برای من از امتیازاتی که رسانه ها می دهند با اهمیت تر هستند.خیلی سریع متوجه شدم که خواندن صفحات ورزشی روزنامه ها انرژی و وقت زیادی می گیرد و دستاورد خاصی هم به همراه ندارد، به همین دلیل چندان توجهی به آننمی کنم. مهترین اخبار به هر نحوی به دستم خواهد رسید. هم تیمی هایم دیگر از توانایی های من آگاه هستند و مربی نیز دیده است که در سطح بوندس لیگا به خوبی می توانم رقابت کنم و به بازیکن قابل اعتمادی بدل شده ام. فکر می کنم که هدفم، یعنی تبدیل شدن به بازیکنی ثابت در رقابت های بوندس لیگا به طور کامل در دسترس است. روز بازی با منچستریونایتد فرا می رسد و فلیکس ماگات هنوز به صورت شخصی با من در مورد اینکه در ترکیب اصلی تیم خواهم بود یا نه صحبت نکرده است. اما به من پیغام داد که باید خودم را برای کنفرانس خبری قبل از بازی آماده کنم. بسیار عالی، چون فقط بازیکنانی در چنین کنفرانسی شرکت می کنند که روز بعد در تکریب اصلی تیم قرار دارند و بازی می کنند. خبرنگاران می خواهند بدانند که آیا من از زوج خطرناک و زهردار رونالدو و فن نیستلروی می ترسم یا خیر. بسیار عصبی و دستپاچه هستم و نمی توانم به راحتی افکار خود را برای ارائه پاسخی متناسب متمرکز کنم. اما در نهایت می گویم: «احترام بله، ترس نه.» در روز بازی با منچستریونایتد فضای عجیبی در شهر اشتوتگارت حاکم می شود و بازی ما مقابل این تیم موضوع اصلی صحبت شهروندان است. تمام بلیط های این بازی که در استادیوم گوتلیب دایملر برگزار خواهد شد پیش فروش شده، اتفاق بی نظیری که در سال های اخیر سابقه نداشته است. مدت زمان زیادی است که در شهر اشتوتگارت هیچ بازی فوتبالی در چنین سطح بالا و هیجان انگیزی برگزار نشده است. حریف ما منچستریونایتد، یکی از بزرگترین مدعیان فتح عنوان این فصل از رقابت های لیگ قهرمانان محسوب می شود. تا ساعاتی دیگر می توانم آلکس فرگوسن اسطوره ای را در حالی که مشغول جویدن آدامس است از نزدیک بر روی نیمکت ببینم. تا قبل ار این فقط او و تیمش را از صفحه تلویزیون می شناختم.

ما خودمان را گرم می کنیم و آن حالت عصبی که در استخوان هایم پنهان شده بود، به تدریج به گرما و اراده ای نشاط آور تبدیل می شود. من نوزده سال دارم و تازه فقط چند بازی بوندس لیگایی را به طور کامل تجربه کرده ام. اما به خاطر وظیفه ای که به من محول شده، احساس فشار زیاد از حدی بر روی خود ندارم. صحبت های دیروز خود در کنفرانس خبری را به یاد می آورم. صحبت هایم در مورد احترام به حریف به وافعیتی خالص تبدیل می شوند. من به بازیکنان بزرگ حریف احترام می گذارم، اما این احترام نه تنها باعث تضعیف من نمی شود، بلکه انرژی فرح بخشی را در رگ هایم تزریق می کند، من هوشیارم و با حواس جمع در انتظار شروع بازی هستم و از اتفاقات پیش رو و آنچه در انتظار ما است، خوشحالم. در ذهنم عکس هایی نمایان می شوند، عکس هایی از نبردهای دو نفره ای که در آنها پیروز شده ام، از لحظات و شرایطی موفقیت آمیزی که تجربه کرده ام، حتی عکس هایی از موقعیت هایی دشوار و دردسر ساز که موفق به غلبه بر آنها شده ام. تصویری در ذهنم شکل می گیرد، مهاجمی با سرعت زیاد در حال نزدیک شدن است و من به صورت غریزی می دانم چگونه توپ را از وی بگیرم و در نهایت موفق به تصاحب توپ می شوم. موقعیت دیگری را تجسم می کنم، دو مهاجم روبروی من ایستاده اند و دوباره بلافاصله ایده ای در ذهنم خطور می کند و با اطمینان به من می گوید که برای مهار این دو مهاجم باید چه عکس العملی نشان دهم.
قبل از شروع بازی هنگامی که وارد زمین مسابقه می شویم، سرود مخصوص لیگ قهرمانان اروپا از بلندگوهایورزشگاه طنین انداز می شود، پنجاه هزار تماشاگر حاضر در استادیوم احساسات خود را به شکل خواندن، سوت زدن و تشویق کردن نشان می دهند.احساس خوشحالی از اینکه امروز چنین جشنی در حال برگزاری است و احساس نگرانی و عدم اطمینان از آنچه که در انتظار ما است، شرایط روحی عجیبی را در من ایجاد کرده است، چون باید به مصاف بازیکنانی برویم که نامشان مترداف با فوتبالی بی نظیر، پویا، تکنیکی و سرگرم کننده است. گفته می شود که یک بازیکن فوتبال در حین بازی چندان متوجه نیست که چه اتفاقاتی در اطراف وی روی می دهند، اما این موضوع در مورد من صدق نمی کند، من همه رویدادهای اطرافم را درک می کنم. می بینم که نوری که از پروژکتورهای استادیوم به زمین بازی می رسد تا چه حد روشن است.صدای فریادها و سوت های تک تک تماشاگران حاضر در استادیوم را می شنوم، ذهنم به طور کامل روشن است به طوری که در زمین مسابقه بسیار بیشتر و بهتر از وقتی که از جایگاه تماشاگران مشغول دنبال کردن جریان بازی هستم، متوجه همه اتفاقات می شوم. هر فریاد، سرود و هر سوتی انگار به من تعلق دارد.
بازی شروع می شود، من در پست مدافع سمت چپ بازی می کنم و رقیب مقابل من کریستیانو رونالدو است، بازیکنی فوق العاده ای که از من کوچکتر و اهل پرتغال است. توانایی وی در هنگام تصاحب توپ بی نظیر و اعجاب انگیز است، علاوه بر این ضربات شوت او نیز بسیار دقیق و مهار ناپذیر هستند. در طول بازی رونالدو به طور مداوم پست بازی خود را با فن نیستلروی تعویض می کند، بازیکنی که در فصل پیش از رقابت های لیگ برتر انگلیس موفق به کسب عنوان بهترین گل زن این رقابت ها شده است.اولین تماس من با توپ و همان کاری را که باید انجام می دهم. شرایط عجیب حاکم بر روی جایگاه تماشاگران باعث شتاب گرفتن و گرم شدن بازی می شود. حریف بسیار سریع تر، هوشیارتر، قوی تر و در مجموع بسیار بهتر از تیم هایی است که من تا کنون در مقابل آنها بازی کرده ام. البته این موضوع برای بازیکنی مثل من که تا چند ماه پیش در لیگ ایالتی بازی می کرد چندان عجیب نبود. اما ما از توان رقابت با منچستریونایتد برخوردار هستیم، جو پر شور ورزشگاه ما را به وجد می آورد. هر حرکت موفقیت آمیزی از سوی بازیکنان اشتوتگارت با استقبال تماشاگران مواجه می شود. به محض اینکه ما به دوازه منچستریونایتد نزدیک می شویم، همه تماشاگران از جای خود بلند شده و با چشمانی مضطرب توپ را دنبال می کنند. هنگامی که موفق به مهار حمله آنها می شویم و یا ضد حملات سریع آنها را متوقف می کنیم، اعتماد به نفس ما افزایش می یابد و حس اطمینان در تک تک بازیکنان تیم جاری می شود.
بازی چندان زیبا و تماشاگر پسند نیست، اما به طور وحشتناکی فشرده و سنگین است. من نه با کنترل رونالدو و نه با مهار فن نیستلروی مشکلی ندارم و حتی گاهی مواقع فرصت مشارکت در کارهای هجومی نیز نصیبم می شود. بعد از گذشت بیست دقیقه از جریان بازی من با مهار توپ با سر، از خط میانی عبور می کنم و با یک حرکت فریبنده موفق به رد شدن از بازیکن مقابل خود می شوم، ناگهان در جلوی خود فضای خوبی برای حرکت به سمت جلو و نزدیک شدن به دروازه حریف می بینم، با سرعت خود یکی دیگر از بازیکنان منچستریونایتد را پشت سر می گذارم، اما وی سه متر مانده به محوطه جریمه با یک تکل بلند من را متوقف می کند و داور خطای وی را اعلام می کند. از ضربه آزاد به دست آمده چیزی نصیب تیم نمی شود، اما از شدت ضربان قلبم و هیجانم کم نمی شود. پیش خودم فکر می کنم که امکان باز کردن دروازه آنها وجود دارد. بازی با نتیجه مساوی بدون گل در نیمه اول به پایان می رسد، مربی در رختکن انگیزه ما را با صحبت های خود بالا می برد، وی معتقد است: «دفاع اونا ترسیده، امروز می تونه اتفاقای خوبی بیفته.»
و اتفاق مورد انتظار روی می دهد. در اوایل نیمه دوم پل اسکولز هافبک حریف توپ ارسالی از نقطه کرنر را از روی خط دروازه بیرون می کشد. سه دقیقه بعد من در نزدیکی خط میانی میدان با ضربه سر توپ را به زمین حریف می فرستم. امره سابیچ حمله ای را شروعمی کند و با سرعت خود ریو فردیناند را از پیش رو بر می دارد و با ضربه خود موفق به باز کردن دروازه حریف می شود. فریاد بلندی می کشم و بعد یک احساس سبکی غیر قابل قیاس به خاطراینکه توپ وارد دروازه تیم مقابل شده بر من غلبه می کند. امره بعد از به ثمر رساندن گل به سمت پرچم کرنر می دود و من هم بی اختیار به همان سمت می دوم و خود را بر روی هم تیمی هایم که در آن نقطه از زمین جمع شده اند می اندازم. در آبن لحظه حالت عجیب، پر از احساس و نابی که من تا کنون آن را تجربه نکرده ام، در ورزشگاه حاکم می شود. این لحظه ای است که در آن تو متوجه می شوی که چرا فوتبال بازی می کنی. چرا تو در نوجوانی شش بار در هفته به طور مرتب و فشرده تمرین می کردی، در حالی که دوستانت به تفریحات دیگری مشغول بودند. در این لحظه انگار در بدن تو هورمون های خوشحالی و اندورفن تزریق می شود. ما در اوج هستیم. برای جشن گرفتن و تجربه چنین حسی رویایی تنها ده، بیست ثانیه فرصت دارم که این زمان اندک با تبریک گفتن ها و دست زدن ها خیلی زود سپری می شود. بعد دوباره برای شروع دوباره بازی به زمین خود بر می گردیم، در حالی که پر از انرژی و هیجان آماده شروع نبرد و از پای درآوردن حریف هستیم.
دو دقیقه بعد توپ از منطقه دفاعی به جلو ارسال می شود و توپ از سولدو و سابیچ به کوین کورانی می رسد، کوین توپ را از بالای سر سنگربان منچستریونایتد عبور می دهد و توپ با برخورد به دیرک افقی دروازه به گل تبدیل می شود. منچستریونایتد نمی تواند به بازی سرعت دهد و در ادامه، بازی بیشتر در منطقه میانی میدان جریان پیدا می کند. بعد از ارسال یک ضربه کرنر رونالدو در محوطه جریمه سرنگون می شود و داور مسابقه نقطه پنالتی را نشان می دهد و حساسیت به بازی برمی گردد. فن نیستلروی مطابق انتظار ضربه پنالتی را به گل تبدیل می کند وبعد توپ را از دروازه بیرون می آورد و به همراه خود به میانه میدان می برد تا به هم تیمی هایش نشان دهد که می توانند گل تساوی را نیز بزنند. ما در انتهای زمین جانانه از دروازه خود محافظت می کنیم. چند دقیقه بعد مربی من را از زمین بیرون می کشد، در هنگام خروج از زمین مبهوت هستم و مربی متوجه این موضوع می شود. دو بازی کامل در بوندس لیگا و بازی امروز من را از لحاظ بدنی بسیار خسته کرده است. ماگات با من دست می دهد و می گوید: «عالی بود، فیلیپ» ااز تمجید مربیاحساس خوشایندی دارم، اگر می توانستیم بازی را ببریم خیلی عالی می شد، اما هنوز بیست دقیقه از زمان بازی مانده است.
بعد از اینکه روی نیمکت نشستم، ناگهان آن استرس و هیجانی که مغزم در زمین بازی به انرژی تبدیل کرده بود را احساس می کنم. استرسی که هرگز قابل قیاس با سایر دیدارهای قبلی نیست. خستگی ذهنی و بدنی به طور کامل برای من محسوس است، اما توجهم بر روی اتفاقات زمین متمرکز می شود، جایی که منچستر یونایتد به دنبال زدن گل تساوی است اما از دست من دیگر کاری برای مقابله با آن بر نمی آید. با این وجود ما هم از فرصت زدن گل سوم برخورداریم، دو ضربه سر سولدو راهی به سمت دروازه ندارد، سپس پاس هلب در محوطه جریمه به کورانی می رسد، فردیناند مجبور به متوقف کردن او می شود و پنالتی. بر روی نیمکت ذخیره ها ما به هم تبریک می گوییم. فرناندو میرا قرار است پشت ضربه پنالتی قرار گیرد.مدافع میانی قابل اعتماد تیم، اگر نتیجه بازی سه بر یک می شود، منچستر یونایتد در ده دقیقه باقی مانده نمی تواند به ما برسد.

فرناندو ضربه خود را به گوشه سمت چپ دروازه می فرستد، اما تیم هاوارد سنگربان منچستریونایتد توپ را مهار می کتد، شانس بسیار خوبی از دست می رود. همه نیمکت نشینان شوکه می شوند، در آن سوی میدان دو بازیکن تازه نفس از منچستریونایتد برای ورود به میدان و کشاندن بازی به تساوی آماده ایستاده اند.دفاع ما بسیار متمرکز بازی می کند و منچسریونایتد هر لحظه فشار خود را افزایش می دهد. اما آنها موفق به ایجاد موقعیت خطرناکی بر روی دروازه ما چه در ده دقیقه باقی مانده و چه در چهار دقیقه وقت اضافی کُشنده، نمی شوند. بازی به اتمام می رسد، استادیوم منفجر می شود، صدای جشن و رقص و پایکوبی از جایگاه تماشاگران شنیده می شود و ما نیز با آنها این پیروزی بزرگ را جشن می گیریم. به میانه میدان می روم و تماشاگرانی را می بینم که با گذشت بیش از ده دقیقه از پایان بازی هنوز به خانه های خود نرفته اند.در یک لحظه همه چیز به نظر من غیر محتمل به نظر می رسد؛ چند ماه پیش جلوی تنها چند صد تماشاگر به مصاف تیم فولندورف در لیگ ایالتی بایرن می رفتم، اما اکنون ما منچستریونایتد را در لیگ قهرمانان اروپا شکست داده ایم و مربی هم از عملکرد من رضایت کامل دارد، به نحوی که دیگر شک ندارم برای بازی های بعدی نیز در ترکیب اصلی تیم قرار خواهم گرفت. فکر میکنم فوتبال همیشه فوتبال می ماند و هر شرایطی که تو تجربه می کنی، جدید اما به نوعی آشنا است. برای من فوتبال همانند مارپیچ غیر قابل تصور و عجیبی است که من را به سمت بالا سوق می دهد و این موضوع اراده ام را مستحکم تر می کند. اما الان وقت جشن گرفتن است و من زمین بازی را به سمت رختکن تیم برای شرکت در جشن هم تیمی هایم ترک می کنم. در بوندس لیگا ما از شرایط خوبی برخوردار هستیم. بعد از پایان دور رفت رقابت ها و انجام هفده بازی اشتوتگارت هم امتیاز با بایرن مونیخ و بایرلورکوزن در رده چهارم قرار گرفته و تنها وردربرمن با چهار امتیاز بیشتر در صدر جدول ایستاده است. بهترین خط دفاعی یوندس لیگا نیز با دریافت تنها هفت گل در اختیار ما است. در لیگ قهرمانان اروپا نیز ما توانسته ایم به مرحله یک هشتم نهایی صعود کنیم و قرار است در آن مرحله به مصاف چلسی برویم.
در ابتدای فوریه سال 2004 دور برگشت از رقابت های بوندس لیگا شروع شده است، ماگات از من می خواهد که به دفتر کارش بروم. بعد از ورود من او درب اتاق را می بندد و می گوید: «فیلیپ، بین خودمون بمونه، تو هفته دیگه به تیم ملی دعوت خواهی شد.»
